سفارش تبلیغ
صبا ویژن



رفتن اغاز بودن است! - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
رفتن اغاز بودن است! - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
رفتن اغاز بودن است! - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :84760
بازدید امروز : 17
 RSS 

   

وقتی قرار باشه یک ساعت نه، یک روز، حتی از اون هم بیشتر یک ماه بهت وقت بدهند برای زندگی، چی کار میکنی؟


به کدوم طناب چنگ میزنی که بیشتر زنده بمونی


کی رو صدا میزنی که به دادت برسه


...


من میگم گریه ی بچه موقع بدنیا اومدن هم دقیقاً به همین خاطر ه


می خوان بیارنش از یه دنیا به یه دنیای دیگه دست و پا میزنه


جیغ میکشه


اما کم کم عادت می کنه


کم کم وقتی بهش شروع میکنند به غذای کمکی دادن یادش میره اصلاً جایی هم بوده قبل از این


و دنیاش میشه همین چهار دیواری بزرگ!


کم کم تارو پودش اینقدر دنیایی میشه که اون بالایی رو فراموش میکنه


اگه توی یه خانواده ی مذهبی باشه کم کم بهش میگن نماز بخون دعا کن خدا آبجی داد خدا بابا رو گرفت خدا خدا خدا ...


کم کم می فهمه یه کسی هست اون بالا که انگار همه ی نخ ها به اونجا می رسند یه جورایی سرچشمه ی همه ی چیزا اون بالاست


وای چه آدم بزرگی


حتی گاهی شبها چشماش رو میبنده دعا می کنه خدا رو ببینه عین بابانوئل مسیحی ها


البته از مامان باباش مرتب میشنوه حتماً خدا خواست این طوری شد خدا نخواست این اتفاق نیفتد...شاید حتی خدا براش بشه یه تابو


حتی گاهی کفرش رو هم در بیاره


آخه یعنی چی هر چی اون می خواهد میشه


بزرگ میشه بزرگ و بزرگ و بزرگتر


اولاش نمازاش سر ساعت سر وقت...


کم کم کاهل نماز میشه


یکی میخونه دو تا نمیخونه


میرسه به جوونی و نو جوانی


فکر می کنه که ای ول دیگه اینقدر قدرت دارم و استقلال و از این ... ها که خودم از پس همه چیز بر میام


من اراده کنم فلان م یکنم


عشوه بیام پسر همسایه برام جون میده


یه غمزه بیام فلان استاد دانشگاه بالاترین نمره کلاس رو بهم میده چون بعداً میشه یه کانکت جور کرد این وسط...


زندگیش خلاصه میشه توی یک کلمه


ک-ث-ا-ف-ت


یا نه بذار یه کم اوومتر جلو برم


خدا رو که گم کرده بود


از بنده های خدا هم بد جور حالش گرفته شد


یعنی حسابی که در مورد دور ور کرده بود بهم خورد


اون وقت خودش موند اونم تنهای تنها!
یادش اومد یه خدایی بوده که قبلاً رو به خونه ی اون نماز می خونده


اولش از این ور هم افتاد نماز صبح اول وقت و نماز مستحبی غفیله و شب و ...


خدا رو حس کرد


و به یه نتیجه رسید


یادش نره خدا کریم و بخشنده است


یادش نره همه چیز رو از خدا بخواهد حتی اگه 100% احتمال وقوع داشته باشه


یادش نره یکی هست که بیشتر از پدر و مادرش دوسش دارند


یادش نره فقط توی زندگی به یکی تکیه کنه با خیال راحت اونم خداست


آخه بقیه ها آدمه هستند وخطاکار


....


(یادمون نره از کجاییم و مسئولیتمون چیه و کجا میریم، همین!)


دوباره وسط حزفهام همه چیز پرید


مهم نیست


نوشتن شده کار هر لحظه ی من


امیدوارم قبل از رفتن باز هم بتونم آپ کنم البته می دونم آش دهن سوزی نیست اما لازمه برای خود خود خودم


14-15 روز ان شالله نیستم


ببخشید که این چند شب البته مثل هزار و یک شب دیگه اذیتتون کردم چه مستقیم چه غیر مستقیم

 


دعا کنید، حاجت روا بشم


من هم یاد تک تکتون هستم


امیدوارم همه تون به زودی زود با همسراتون برید اونجا


به نظر من قشنگترین سفر زندگیه



حلالم کنید


 

در پناه حق



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز جمعه 86 تیر 8